...گفت: وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد دیروز که می خواستم بیایم مرخصی هم اورکت را گرفت و داد به بسیجیهای دیگه!
بسم الله الرّحمن الرّحیم

زندگینامه و خاطرات شهید عبدالحسین برونسی:
اورکت نو
معصومه سبک خیز
پدرش گاهگاهی از روستا می آمد خانهی ما برای خبرگیری یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی اتفاقاً او هم از گرد راه رسید و هنوز خستگی راه توی تنش بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید همیشه می گفت من خیلی دوست دارم بابام رو ببرم جبهه که اون جا شهید بشه.
این بار دیگر حسابی پاپیچ پدرش شد آخرش هم هر طوری بود راضیاش کرد که ببردش جبهه. همه کارها را خودش رو به راه کرد و بعد از تمام شدن مرخصی دوتایی با هم راهی جبهه شدند.
سه، چهار ماه بعد، خدابیامرز پدرش برگشت یک راست آمده بود مشهد و بعد هم خانهی ما از خوبیهای جبهه گفتنی زیاد داشت و میگفت: و ما می شنیدیم در این مابین کنجکاو شده بودم از اخلاق و طرز برخورد عبدالحسین هم چیزهایی بدانم. وقتی در این باره سوال کردم، گفت: عمو، نمی دونی شوهرت چقدر دقیق و حساسه.
پرسیدم: چطور؟
گفت: وقتی رسیدیم جبهه، یک اورکت به ما داد دیروز که می خواستم بیایم مرخصی هم اورکت را گرفت و داد به بسیجیهای دیگه!
چشمهام گرد شد معمولاً لباسی را که به رزمندهها می دادند، بعد از مدتی استفاده کردن، مال خودشان می شد تعجبم از این بود که چرا اورکت را از پدرش گرفته!
چند روز بعد خود عبدالحسین آمد مرخصی بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: آخه اور کت هم یک چیزی هست که بدی به پیرمرد و بعد ازش بگیری؟
خندید و گفت: معلوم نیست بابام برات چی گفته.
ازش خواستم جریان را بگوید گفت:
جبهه که رسیدیم هوا سرد بود ملاحظه سن و سال بابام را کردم و یک اورکت بهش دادم که بپوشد من توی اتاقم یک اورکت کهنه داشتم که چند جاش هم وصله خورده بود دیدم اورکت خودش را گذاشت توی ساک و همان کهنه را که مال من بود برداشت و سه، چهار ماهی را که جبهه بود با همان اورکت سر کرد.
وقتی می خواست بیاید مرخصی، اورکت نو را از توی ساکش درآورد و پوشید که سر و وضعش به اصطلاح نو نوار بشود. بهش گفتم بابا کجا ان شاءالله؟
گفت: می رم روستا دیگه، مرخصی دادن.
گفتم: خوب اگه می خواین برین روستا چرا همان اورکت کهنه رو نپوشیدین منظورم را نگرفت. خیرهام شده بود و لام تا کام حرف نمیزد من هم رک و راست گفتم:
این اورکت نو را در بیارین و همون قبلی رو بپوشیم اولش اعتراض کرد که مگه مال خودم نیست؟
گفتم: اگه مال خودتون هست، باید از روز اول می پوشیدین.
بالاخره هم راضی اش کردم که هوای بیتالمال را داشته باشد و اجر خودش را ضایع نکند.
عبدالحسین آخر حرفش، با خنده گفت: خودم هم کمکش کردم تا اور کت را دربیاورد.
نام کتاب. خاکهای نرم کوشک
نویسنده کتاب. سعید عاکف
نویسنده مطلب. سمیه شریفی