لبخند زد. انگار فکرم را خواند. با لحن معنی داری پرسید مگه شما این گوسفند را فی سبیل الله نذر نکردی؟
بسم الله الرّحمن الرّحیم

زندگی نامه و خاطرات شهید عبدالحسین برونسی:
نذر فی سبیل الله
معصومه سبک خیز
همیشه از این نذر و نیازها داشتم. آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم، نزد زنده برگشتن عبدالحسین وقتی از جبهه برگشت، جریان را بهش گفتم خودش دنباله کار را گرفت گوسفند زنده خرید و آورد توی حیاط بست مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند. کنجکاو قضیه شدن. علتش را که پرسیدن می گفتم نذر داشتم بالاخره گوسفند را کشتیم. خودش نشست و با حوصله، همه گوشت ها را تقسیم کرد. هر قسمت را توی یک پلاستیک می گذاشت.
حتی جگر و پوست و چیزهای دیگرش را هم جدا جدا توی چند تا پلاستیک گذاشت. کارش که تمام شد، دست ها را شست و گفت یک گونی بزرگ برایم بیار گفتم گونی می خوان چکار؟
اشاره کرد به پلاستیک ها و گفت می خوام اینا رو بگذارم توش.
فکر کردم خودش می خواهد سهم فک و فامیل و همسایه ها را ببرد در خانه شان. گفتم شما نمی خواهد زحمت بکشید، من خودم با بچه ها می برم.
لبخند زد. انگار فکرم را خواند. با لحن معنی داری پرسید مگه شما این گوسفند را فی سبیل الله نذر نکردی؟ گفتم خب چرا.
گفت پس برو یک گونی بیار،
رفتم آوردم. همه پلاستیک ها را که تقسیم کرده بود. ریخت توی گونی هیچی برای خودمان نگاه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش. گفت توی فامیل و همسایه های ما الحمدالله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.
نمی دانم گوشت ها را کجا برد و به کی ها داد، ولی میدانم که یک ذره را از آن گوشتها را نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه چند تای شان می خواستند ته و توی قضیه را دربیاورد.
می پرسیدند گوسفند را کشتید؟
می گفتم آره
وقتی این را می شنیدند، و چشمهاشان گرد می شد. می گفتند چه بی سر و صدا!
حتما انتظار داشتند سهمی هم به آن ها برسد. شنیدم بعضی شان با کنایه می گفتند گوسفند را برای خودشان کشتند!
بعدها هم اگر گوسفندی نذر داشتم همین کار را می کرد هر چی می پرسیدم گوشتا رو کجا میبرین چیزی نمی گفت. هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.
نام کتاب. خاکهای نرم کوشک
نویسنده کتاب. سعید عاکف
نویسنده مطلب.سمیه شریفی